29
از اون روزے کـﮧ بآبآґ اومد صحبت ایـטּ شد کـﮧ مآمآטּ بزرگم اینآ قرآره بیاטּ اینجا
تعجب میکردґ از اینکـﮧ بآبآبزرگم چے میشـﮧ !
مسلماً نمیتونست با اوטּ حآلش تنهآ بمونـﮧ
ولی خوب گفتم شآید داییم قرآره بمونـﮧ پیشش
تآ اینکـﮧ امروز بآبآم بهم گفت کـﮧ بآبآبزرگم فوت کرده بود :((
تو ایـטּ مدت کـﮧ تنهآ بودґ کسے بهم نگفت تآ نآرآحت نشم
هر وقت کـﮧ زنگ میزدґ حآل ِ بآبآبزرگم رو میپرسیدґ میگفتـטּ خوبـﮧ !
بآبآبزرگم تو ایـטּ مدت خیلے اذیت شد و روز به روز حآلش بدتر میشد :(
+ نوشته شده در ساعت توسط
{ بآ گوگل کروم بآز شود }