از اون روزے کـﮧ بآبآґ اومد صحبت ایـטּ شد کـﮧ مآمآטּ بزرگم اینآ قرآره بیاטּ اینجا

تعجب میکردґ از اینکـﮧ بآبآبزرگم چے میشـﮧ !

مسلماً نمیتونست با اوטּ حآلش تنهآ بمونـﮧ

ولی خوب گفتم شآید داییم قرآره بمونـﮧ پیشش

تآ اینکـﮧ امروز بآبآم بهم گفت کـﮧ بآبآبزرگم فوت کرده بود :((

تو ایـטּ مدت کـﮧ تنهآ بودґ کسے بهم نگفت تآ نآرآحت نشم

هر وقت کـﮧ زنگ میزدґ حآل ِ بآبآبزرگم رو میپرسیدґ میگفتـטּ خوبـﮧ !

بآبآبزرگم تو ایـטּ مدت خیلے اذیت شد و روز به روز حآلش بدتر میشد :(